« چون ندیدیم حقیقت ره افسانه زدیم؛
وهمی به جای فهم آوردیم، از این حکایت رازآلود،
از این قصه های تو در تو، که بیشمار غصه ها در دل خویش پنهان ساخته،
همچون کرشمه ها که پنهان می شوند در پیچ و خم مژگان چشم یار
و تو، که چشمانت، سالها، بلکه قرن هاست تا هزار توی این قصه ی پر رمز و راز را درنوردیده
تو، که واژه واژه ی این نثر پر پیچ و تاب را روزی هزار مرتبه، در لوح قلبت می نگارند و هر بار
سوز آن را رنگی و آهنگی دیگر است؛
تو، که حقیقت این راز را بیش از همه و پیش از همه بلکه فراتر از همه می دانی و می بینی؛
تو حکایت کن ما را ...
شمه ای واگو از آن چه دیده ای، حکایت کن ما را، واگویه کن پیچ و تاب این قصه ی پرغصه را ... »

ای بـــه دیــــــدار توام روی نیــــــاز
برگــی از بـــــاغِ سـبکـبــــاران بگــو
" بازکن دکّان، که وقت عاشقی ست"

رخ مپـوشـــان از من ای دانـــــای راز
شــرحی از آن ابــرِ پــر بــاران بگـــو
جز به یاد دوسـت بودن، چاره چیست