پدر جان! زندگی بی تو خالی است، حیات، بدون تو مرگ است و روشنی، بی تو ظلمت.
آن که گمشده ای دارد، همه جا به دنبال او می گردد. همه جا را خالی از او احساس می کند. پدر جان،
من جانم را گم کرده ام. جگرم را گم کرده ام. قلبم را گم کرده ام.
گفتم شاید یعقوب وار به پیراهنت التیام بیابم، همان پیراهنی که علی تو را در آن غسل داده بود،
اما پیراهن خالی ات بوی تو را در شامّه ام زنده کرد و بیشتر آتشم زد، از حال و هوش رفتم، آن چنانکه
علی خود را شماتت می کرد از اینکه پیراهن را به دست من سپرده است.
بِلال بعد از تو اذان نگفت و نمی گفت. به او گفتم: دوست دارم صدای مؤذن پدرم را بشنوم، شاید
از غم و غربتم کاسته شود. الله اکبر را که گفت، گریه امانم را برید...
وقتی نوای نام پدر، در گوش جانم نشست، صیهه ام آنچنان به آسمان رفت که همه ترسیدند جانم به
آسمان رفته باشد، وقتی به هوش آمدم، هر چه کردم بلال، دیگر ادامه نداد گفت: ای دختر رسول
خدا! بر جان شما می ترسم.
چه کنم ای پدر؟ یادت همیشه هست و جای خالی ات با هیچ چیز پُر نمی شود.

                                                برگرفته از کتاب " کشتی پهلو گرفته" نوشته سیّد مهدی شجاعی