جانِ مـن بیـدار بـود از اضطــراب
قاصـدی، بی حاصـلی، بی مایـه ای
شعـلــه ور، داغی نهفتـه زیــرِ لـب
آنچـه می دیدم، فقـط در خـواب بود
مـایـــه یِ آرامـــشِ جــانِ علـی
بـاز شـد در، سـوی زهـرا با شتـاب
ریخــت در دامـــانِ آل مصطفـی

ای بــه دیــدار تــوام روی نیــــاز
قطره قطـره، با مـن از بــاران بگــو
"بازکن دکّـان که وقت عاشقی ست"

من نمی دانـم کجـا دیـدم به خواب
تیـغ بر کـف، در سیـاهی سایـه ای
حلقـه زد بـر در شـبـی دور از ادب
پشـتِ در، خورشیــد عالَم تـاب بود
پشـتِ در، یـاقـوتِ غلطــانِ علـی
من نمی دانـم کجـا دیـدم به خواب
مــن نمـی دانــم کـه ایــن داغ از

رخ مپوشــان از مــن ای دانــای راز
شرحه شرحـه حال هشیــاران بگــو
جز به سوگ دوست بودن چاره چیست